اگر بخواهیم زمان دقیق سربرآوردن روانشناسی شخصیت رابگوییم، دهه ۱۹۳۰ میلادی است. ولی ریشههای تاریخچه شخصیت به زمانهای قبلتری برمیگردد. از فیسلوفان یونان باستان گرفته، تا متفکران آلمانی، از بررسی مایعات بدن، تا مشاهدهی رابطهی نیازها و انگیزهها با شخصیت، سیری است که تاریخچه شخصیت در خود دیده است.
پیشینیان تاریخچه شخصیت
تاریخچه روانشناسی شخصیت به یونان باستان برمیگردد. در واقع، فیلسوفان از قرن ۴ قبل از میلاد می کوشیدند دقیقاً آنچه را که رفتار ما را به وجود میآورد، تعریف کنند. پزشکان یونان باستان، مانند بقراط و گالن، بر این عقیده بودهاند که فیزیولوژی می تواند بر شخصیت تأثیر بگذارد. در سال ۳۷۰ پیش از میلاد، بقراط عقیده داشت که از ترکیب دو محور ضربدری شکل، اخلاط چهارگانه صفرا، سودا، خون و بلغم پدید میآیند. گرچه بسیاری از کارهایی که از این نظریه ناشی می شود، طبیعتاً دارویی بود، اما همچنین فرض بر این بود که شخصیت بیمار میتواند تحت تأثیر عدم تعادل مایعات بدنی باشد.
بقراط عقیده داشت که تفاوت بین شخصیت افراد، براساس توازن و تفاوت این اخلاط در بدن انسان است. آنها معتقد بودند که مایعات موجود در بدن با خصوصیات شخصیتی مانند مالیخولیا در ارتباط هستند. در حالی که ممکن است مفهوم چنین ادعایی نادرست باشد؛ این عقیده مبنی بر اینکه فیزیولوژی می تواند با تغییرات در شخصیت فرد مرتبط باشد، امروزه به عنوان یک واقعیت پذیرفته شده است.
دیگر پیشینیان، با دیدگاههای متفاوت
از دیگر یونانیان باستان، افلاطون فیلسوفی بود که در راه روانشناسی قدم برمیداشت. او بیان داشت که شخصیت فرد از کودکی شروع میشود، چیزی که امروزه برای ما بدیهی است. این طرز تفکر طبقهبندی کردن شخصیت، باعث نفوذ تفکر کهن در حوزه شخصیت شد. افلاطون چهار گروه را پیشنهاد کرد (هنری ، معقول ، شهودی ، استدلال) و چهار عامل فرضیه ارسطو (نمادین یعنی هنری ، پیستیک یعنی عقل سلیم ، نوئتیکی یعنی شهود و منطق دانیونیک یعنی منطقی) در نحوهی اجتماعیشدن یک فرد نقش دارند. ارسطو نیز از نخستین افرادی بود که ارتباط بین جنبههای جسمی بدن و رفتار را به تاریخچه شخصیت اضافه کرد.
نگاه به رابطه رفتار و شخصیت در قرن ۱۸
در اواسط تا اواخر قرن ۱۸، فرانتس یوزف گال، متخصص اعصاب، “شبه علم” جدید بیماریشناسی را بنیان گذاشت. آموزهای که همبستگی بین مناطق و عملکردهای خاص مغز را فرض میکند. او باور داشت که ۲۷ منطقه در مغز وجود دارد که عملکرد انسان را کنترل میکند و افکار درونی، ریشه در شخصیت دارند. گال معتقد بود که اندازهگیری جمجمه میتواند چیزی دربارهی افکار و احساسات درونی افراد نشان دهد، فرضیهای که راه را برای روانشناسی عصبی نوین هموار میکند. کار گال اولین حرکت در تاریخچه شخصیت بود که دور از توضیحات فلسفی رفتار و شخصیت، به شخصیتی که ریشه در آناتومی دارد میپرداخت.
قرن نوزدهم و اتفاقی شگرف دراین برهه
شواهد فیزیولوژیکی برای چنین ادعایی در اواسط قرن نوزدهم با پرونده نمادین و جذاب فینیاس گیج وارد شد. گیج کارگر ساخت راه آهن از نیوهمپشایر بود. در سال ۱۸۴۸، یک تصادف باعث شد که یک میلهی آهنی به طرف صورت، پشت چشم چپ و طول سر برود و از بالای جمجمهی او بیرون رود. گیج به طرز معجزهآسایی بهبود پیدا کرد. گرچه ضعیف بود، اما توانست راه برود و صحبت کند. با این حال، آسیب مغزی ناشی از حادثه منجر به تغییرات بسیاری در شخصیت وی شد.
اگرچه تاریخ، دامنهی این تغییرات را تحریف کرده است؛ اما به طور کلی توافق میشود که رفتار فیناس گیج از اخلاقی و آرام بودن به سمت نامرتب، بیحوصله و ناسزاگفتن رفت. پروندهی وی یکی از اولین مواردی است که برای ارتباط بین شخصیت و نواحی خاصی از مغز، شواهد جسمی ارائه میدهد.
تاریخچه شخصیت در قرن بیستم
در اوایل قرن بیستم، روانشناسان به فهم این که چگونه شخصیتها تحول مییابند و چرا بین افراد تفاوت است علاقمند شدند. بین ۱۹۲۳ و ۱۹۲۸، انجمن روانشناختی آمریکا مجمعهای بیشماری حول موضوع شخصیت برگزار کرد. اولین جلد ازمجله “character and Personality” در سال ۱۹۳۲ منتشر شد. این مجله در صدد بود اطلاعات انگلیسی و آمریکایی را درباره تفاوتهای بینشخصی با ویژگیهای شخصیتی که در نمونههای آلمانی مشاهده میشد ترکیب کند. اولین جلد به تفاوت “personality” و “character” پرداخت. از نویسندههای مشهور در این مجله، میتوان به آلفرد آدلر و کارل یونگ اشاره کرد.
زیگموند فروید، اثرگذارترین فرد در تاریخچه شخصیت
زیگموند فروید در سال ۱۹۲۳ مفهوم اید یا عنصرنهاد، ایگو یا عنصر خود و سوپرایگو یا فراخود را به تاریخچه شخصیت اضافه کرد. فروید اظهار داشت که روان انسان از این سه مؤلفه اصلی تشکیل شده است که تمام فکر، هشیار و ناهشیار و بنابراین رفتار را کنترل میکند. میتوان نهاد را به عنوان محرک ذاتی رفتار در نظر گفت که شامل نیازها و خواسته های بدنی است و ما را به جستجوی این خواستهها سوق میدهد. به عبارت دیگر، این “قسمت تاریک و غیرقابل دسترسی شخصیت ماست که “شامل چیزهایی است که به ارث رسیدهاند، غرایزی که منشأ آنها سازمان جسمانی است”.
ایگو را می توان به عنوان پلی بین نهاد و واقعیت در نظر داشت. ایگو برای دستیابی به آنچه که نهاد میخواهد، راههای واقعبینانه پیدا میکند و همچنین برای این خواستهها، توجیه فراهم میکند. سرانجام، سوپرایگو مؤلفهی سازمانیافتهی روان است و اغلب از آن برای چککردن ایگو، از نظر اخلاقی یاد میشود. سوپرایگو مسؤول داشتن وجدان و تنظیم خواستههای نهاد و ایگو با، درست و نادرست تلقی کردن آن خواسته، است.
در ۱۹۳۷، گوردون آلپورت، روانشناس آمریکایی، کتابی تحت عنوان “شخصیت: یک تفسیر روانشناختی” منتشر کرد. آلپورت میخواست روانشناسی شخصیت را تعریف و نظاممند کند. کتاب او، مطالعه شخصیت را به گونهای مطرح کرد که میتوان آن را با علوم اجتماعی همراه دانست. امزوره نظریه آلپورت تحت عنوان نظریه صفات شخصیت، شناخته شده است.
یونگ و ورود انوع، به تاریخچه شخصیت
کارل یونگ ، روانپزشک و دانشجوی فروید، در تاریخچه شخصیت به عنوان یک نئوفرویدی حساب میشود؛ نظریه انواع شخصیت را ایجاد کرد. یونگ در سال ۱۹۷۱، کتاب خود با عنوان “انواع روانشناختی” ادعا میکند که افراد در گروههای شخصیتی مختلفی قرار میگیرند – مثلاً درونگرایی / برونگرایی. بخشی از نظریه یونگ یعنی نوعشناسی شخصیت بعدأ توسط کاترین کوک بریگز و دخترش ایزابل بریگز مایرز مشهور شد که در نهایت مقیاس نوع شخصیت مایرز-بریگز را توسعه دادند، محبوبیت پیدا کرد. نظریه نوعشناسی، تا امروز یک مفهوم مشترک از شخصیت باقی مانده است.
گذر از سائقهای درونی و توجه به نیازها و انگیزهها در شخصیت
روند تحقیق راجع به معمای شخصیت از زاویه “سائقهای درونی ما چیست” تا دهه ۴۰ و ۱۹۵۰ ادامه یافت. بسیاری با سلسله مراتب نیازهای آبراهام مزلو آشنا هستند؛ اما نتوانستهاند تشخیص دهند که نظریه مزلو پیشنهاد داده همهی انگیزههای انسان، از ضرورت تحقق این نیازها، طبق اصل خودشکوفایی نشئت میگیرد. اصل خودشکوفایی بر این است که انسانها به بهترین چیزی که میتوانند باشند کشیده میشوند.
در اواخر دهه ۱۹۵۰ ، کارل راجرز ایده های مزلو را بنا نهاد و اظهار داشت که بله، همه ما در تلاش هستیم تا به بالاترین حد بالقوهی خود دست یابیم. اما از آنجایی که شخصیتهای متفاوتی داریم، این کار را متفاوت از یکدیگر انجام میدهیم. این نوع استدلال بیشتر شببیه به معمای مرغ و تخممرغ میشود:
انگیزهها برای انجام کاری (مانند برآوردن نیازهای انسانی خود) در نهایت بر رفتار تأثیر میگذارند و از این طریق، بر شخصیت تأثیر میگذارند (همانطور که مزلو معتقد بود). اما، این شخصیت به طور همزمان بر نحوه عملکرد شما بر انگیزهها تأثیر میگذارد (همانطور که در نظریه راجرز آمده است). درنهایت، پاسخ صحیحی در رابطه با نحوهی گردش این دایره وجود ندارد. معمای حل نشدهی ارتباط شخصیت و رفتار در حوزههای روانشناختی مدرن پابرجاست و همچنان برانگیختن تحقیق و بحثوگفتگو در بسیاری از زمینههای تحقیق ادامه میدهد.